
پیرزن پرسید:
– این دستها را می بینی پسر ؟
و دستهای لاغر و كشیده اش را كه از آستنیهای چروك خورده ی پیراهن گلدارش بیرون افتاده بود بلند كرد و مانند دو چوب خشك مقابل چشمانش گرفت . روی صندلی چرخدار درب و داغونی نشسته بود و شاخه های پر برگ درخت چنار چنان بر سرش سایه انداخته بود كه گویی در آغوشش گرفته است . مقابلش پسر كوچك رفتگر با سر و رویی ژولیده پای جدول پیاده رو ایستاده بود .
پسرك دسته ی بلند جارویی را كه هم قد خودش بود در بغل نگه داشته ، چشم به دهان فرورفته ی پیرزن دوخته بود . پیرزن علی رغم كهولت سنش ، صدایی صاف و محكم داشت . در حالیكه كف دستان استخوانی اش را به هم می كوفت ادامه داد :
– این دستها روزهایی اصلا دوست ندارند تكان بخورند . چیزی را از جایی بردارند یا سرجایش بگذارند . مجبور می شوم هی این دو تا چیز اضافه را با خودم این طرف و آن طرف بكشانم .
پسرك زل زد به دستهای پیرزن . تا حالا دستهایی به آن فرسودگی ندیده بود . دستهای مادرش تا وقتی كه زنده بود همیشه در آب بود. هنگام شستشوی لباس ها یا ظرف و ظروف مجالس مهمانی و حتا قالیچه و قالی های سنگین مردم . دستهای مادرش خنك ترین و خسته ترین دستی بود كه می شناخت . پیرزن گفت:
– می دانی چیز اضافه یعنی چی ؟
همان موقع گربه ای كه یك لنگ مرغ به دندان گرفته بود از كنارشان گذشت . پسرك توجهش به گربه جلب شد .دیوانه ی بازی با گربه ها بود اما از وقتی كه پدرش اسیر مواد مخدر شده بود دیگر وقتی برای بازی با گربه ها نداشت . لبخند زد . پیرزن گفت :
– گوش ات با منه یا نه ؟ نكنه تو هم از شنیدن حرفهای من خسته می شی ؟
پسرك با نگاه،گربه را كه زیر اتومبیل پارك شده ای می خزید دنبال كرد. پیرزن گفت :
– ببین دارم با كی حرف می زنم . گذشت آن زمانها كه مردم فرسنگ ها راه را پای پیاده طی می كردند تا به دیدن آدمی بروند كه بیشتر از صد سال عمر كرده بود .
مدتهای زیادی بود كه پیرزن از دو پا فلج شده بود . ولی دستهایش هنوز نیم جانی برای به حركت درآوردن چرخهای فرسوده ی صندلیش داشت . مردمی كه در آن حوالی زندگی می كردند او را می دیدند كه هر صبح پای درخت چنار نشسته است و با دستهایش گفت و گو می كند . همه او را دیوانه می دانستند اما اگر كسی پیدا نمی شد كه به پسرك امر و نهی كند ، دوست داشت مقابل پیرزن بایستد و به حرفهایش گوش كند.
پیرزن آب نبات زعفرانی كوچكی به دست پسرك داد . وقتی مطمئن شد كه حواس پسر به اوست ، گفت :
– من عمرم از صد گذشته و این دستها خیلی كارها برایم انجام دادند . دلم می خواست اگر پسری مثل تو داشتم ، دستهایم را به او می بخشیدم تا بتواند با آنها برای خودش كف بزند . همان طور كه حالا من برای تو كف می زنم .
پیرزن سعی كرد كف دستهای لرزانش را به هم بكوبد . پسرك هر چه منتظر شد تا صدای كف زدن دستها را بشنود ، نشنید . پیرزن گفت:
– باید یاد بگیری وقتی كارهای درست و حسابی انجام می دهی برای خودت كف بزنی … این طور .
باز هم صدایی از دستها به گوش نرسید . پسرك برای اولین بار به زبان آمد :
– من خیلی كارها انجام می دهم . خیابانها را جارو می زنم . قوطی های خالی و پلاستیك جمع آوری می كنم . غذای خودم و پدرم را می پزم و لباسهایم را می شویم . گاهی هم گلها را هرس می كنم . اما نمی دانم كدامیك درست و حسابی است .
چهره ی پیرزن خندان شد : – من بچه ای را می شناسم هم قد و هیكل خودت اما هنوز نمی تواند لقمه ی غذا را درست بگذارد دهانش …
پسر گفت : – بعضی وقتها تكه ای نان خشك پیدا می كنم و می گذارم دهانم . گاهی روزها اصلا چیزی پیدا نمی كنم .
پیرزن گفت : – گرسنه بودن خیلی مهم نیست . فقط یاد بگیر به دستانت احترام بگذاری .
و دستهایش را بلند كرد تا دوباره برای پسرك كف بزند اما نتوانست . آب دهانش روی چانه ی باریكش جاری شد و سرش كج شد و ناگهان به سرفه افتاد . پسر كه همیشه از سرفه ی آدمهای پیر وحشت داشت ، چوب جارویش را رها كرد و به طرف ظرف آبی كه داشت دوید . كف دستانش را از آب پر كرد و مقابل دهان پیرزن گرفت . پیرزن فقط كف دستهای پسر را بویید . پسر با انگشتان خیسش شقیقه های كبود پیرزن را مرطوب كرد و پیشانی سردش را با محبت نوازش كرد . پیرزن آرام گرفت . خیره به چشمان پسرك لبخند زد اما همان وقت مردی با لباس سرهمی خاك آلود ظاهر شد و داد زد:
– هی پسر ، دوست داری با پس گردنی بیایم سراغت . پس كی می خواهی دستهای مرده شوریت را به كار اندازی ؟
پیرزن ترسید . نگاهش مانند پرنده ی وحشت زده ای شد كه ناگهان گرفتار طوفان شده است . چشمان غمگینش را به ارابه ی پر از خرت و پرت پسرك دوخت و آهی كشید. پسر چوب جارویش را برداشت و شروع به جارو زدن كرد . غبار از میان ساق پاهایش به هوا بر می خاست و در چشم و دهانش می نشست . كارش را از صبح زود آغاز كرده بود و هنوز خیابانهای زیادی مانده بود كه تا قبل از ظهر باید جارو می كشید . مرد قبل از آنكه ناپدید شود گفت :
– ببینم بیكار ایستادی با دستهام خفه ات می كنم .
پسرك مدتی مشغول كارش بود كه به انتهای خیابان رسید. قبل از آن كه راهش را به سمت دیگر كج كند ،ایستاد و نگاهی به پیرزن انداخت . سایه درخت كنار رفته و آفتاب به شانه های پیرزن رسیده بود .آرامشش را به دست آورده بود و بی توجه به گرمای روز ، برای گربه ای كه مقابلش نشسته بود و پاره گوشتی به دندان داشت ، دست می زد. صدای رسای پیرزن دلنشین ترین صدایی بود كه گویی در عمرش شنیده بود :
– باید یاد بگیری وقتی كارهای درست و حسابی انجام می دهی برای خودت كف بزنی …
با آنكه می دانست پیرزن او را نمی بیند برایش دستی تكان داد و فریاد شادمانه ای سر داد . باید به كارش ادامه می داد . باید دستهایش را به كار می انداخت و نانی به دست می آورد كپه ی آشغال ها را به هر زحمتی بود با بیل دستی توی ارابه اش خالی كرد و ارابه را به سمت خیابان دیگری راند.
:((
خیلی زیبا بوددد دست های هر چقدر کوچک یا پیر باشد زیباست و هنوز میتواند بدون صدا همه کس را تشویق کنن
وبلاگ
http://www.manoashk.blogfa.com
همه غرق کار کردن شدن.. کسی یادش نمی اد برا خودش و این همه تلاش دست بزنه.
خودمونو یادمون رفته